- چشمانت را به جهان دیگری سپردی.. و من از جهان خود هر شب صدایت میزنم.. چندی است نمیبینی..نمیشنوی..
- جهان تو زیباست؟
- جهان من آنی ست که تاریکی هایش را باور ندارم..هر شب تکه نوری را در آن بارور میکنم..هر چند به کوچکی یک روزنه..جهانیان من سیاهی را نمیشناسند..
- آری زیباست..من هر شب احساس میکنم نوری در درونم،در بطن روحم..یک روزنه روشن وجود دارد..ولی نمیبینم او را..خودش را پنهان میکند انگار....این تویی؟ به راستی این تویی که ذرات نور را بارور میکنی؟
- دانی چه آرامشیست؟ به گمانم این جهان را میشناسی..ذرات نورانی اش را..شاید هم در آن زیسته ای..
- به گمانم..به گمانم..
پشت تنهایی من كه رسیدی گوش هایت را بگیر! اینجا سكوت، گوش تو را كر می كند اما چشم هایت را باز كن! تا بتوانی لحظه لحظه های اعدام ثانیه ها را نظاره كنی هجوم سایه های خیال سراب های بی وقفه ی عشق تك بوسه های سرد و فریادهای عقیم جوانی منظره ای به تو می دهد كه می توانی تنهایی مرا به خوبی ترسیم كنی!